عکس

عکس ناب-متن ناب و هر چیز ناب دیگه

عکس

عکس ناب-متن ناب و هر چیز ناب دیگه

انگشت اشاره !‌

انگشت اشاره

صف طولانی سفارش غذا در مک دونالد، آنهم روز یکشنبه آنقدر اعصابم را خرد کرده بود که چند بار تصمیم گرفتم عطایش را به لقایش ببخشم و بروم. هروله جماعت برای پیدا کردن صفی کوتاه تر و انتخاب غذاها با صدای بلند که شاید اشتهاشان را بیشتر باز می کرد هم بر شلوغی آنجا می افزود. اتاق کناری که با شیشه دیوارش کرده بودند و  بچه ها با اسباب بازی های مک دونالدی بازی می کردند آنقدر صدا تولید کرده بود که صدای و ملچ و مولوچ بزرگترها  تقریبا بنظر نمی رسید. بچه ها می خندیدند و از سرسره پایین می آمدند. چیزی که من هرچه فکر می کردم دلیلی برای آنهمه خندیدنش نمی یافتم. ترجیح دادم حواسم بیشتر به صدای خوردن بزرگترها باشد که درکش برایم خیلی راحت تر بود.
 نفر جلویی ام مردی بود میان سال که دختر بچه دو سه ساله اش را بغل گرفته بود. دخترک سرش را روی شانه پدر ول کرده بود و با حسرت به اتاق شیشه ای نگاه می کرد. احساس کردم تمام آرزویش از این دنیا، تنها بودن در آن اتاق است. تمام حواسش به صدای بچه ها بود و خنده هاشان . اما تلاشی هم برای ملحق شدن به جمع آنها نمی کرد. شاید هم قبلا تلاشهایش را برای رسیدن به تنها آرزویش در این عالم کرده و ثمره اش تنها نصیحت های آمرانه پدر بوده. دلم می خواست آرزویش را براورده کنم. چه جرمی کرده که باید از حالا بشنود صدای خوردن بزرگترها را؟ با خودم خیلی کلنجار رفتم و بالاخره تقه ای روی شانه مرد میان سال زدم. لبخندی مصنوعی روی صورتم کاشتم و همچنان که با انگشت اشاره اتاق شیشه ای را نشان می دادم گفتم:
Let her go to the playing room
دخترک سرش را برداشت و از جهت انگشت منظورم را فهمید . خوشش آمده بود که کسی هم توی عالم آدم گنده ها برایش شده غول چراغ جادو. اما پدر با نگاهی دلهره وار به اتاق و شلوغی آن تنها به گفتن no, tanks  بسنده کرد.
حالا دیگر دختر تنها من را نگاه میکرد. لبخندی زدم و با لبخندی پاسخ داد. شروع کردم به ادا دراوردن. چشمم را چپ می کردم . لبو لوچه ام را بالا و پایین می کردم. گردنم را می چرخاندم. دخترک هم بلند بلند می خندید. آنقدر که چند بار نفسش بالا نیامد. حسابی جو گیر شده بودم. بالا و پایین می پریدم. فقط چشمان او برایم مهم بود. برایم اهمیتی نداشت چشمان بزرگتری که دارند از تعجب گرد می شوند. دخترک هم با معرفت بود. بلند بلند می خندید و نگاهش را بر نمی داشت و وقتی آرام می شدم با صدایی دوباره من را به ادامه دلقک بازی تشویق می کرد.
نوبت به آنها رسید. مرد میان سال غذا را گرفت و رفت گوشه ای نشست. اما هنوز دخترک نگاهش دنبال من بود. من از همان جا برایش ادا می فرستادم و او هم آنقدر بلند می خندید که بتوانم صدایش را بشنوم. سفارشم را که گرفتم رفتم و روی صندلی کناریشان نشستم. دخترک خوشحال شد که کنارش آمدم.  دست بردار نبودم. یک لغمه ساندویچ و چهار پنج دقیقه ادا و مسخره بازی برای دخترک. پدرش هم از فرصت استفاده می کرد و بزور توی دهان دخترش سیب زمینی سرخ کرده می چپاند و با لبخندی هم اعلام رضایت می کرد .
 تقریبا انتهای غذایم بود که دخترک آرام شد. انگشتش را طرف صورتم گرفت و خیلی جدی نگاهم کرد. دوباره ادا دراوردم ولی نخندید و انگشتش را گذاشت  دهانش .  وقتی بر مسخره بازی اصرار می کردم اعصابش خرد می شد. انگشت اشاره اش را طرف صورتم پرت می کرد و دوباره توی دهانش می گذاشت. گیج شده بودم. تمام اداهایی که تا چند لحظه  پیش با آنها صدای خنده اش رستوران را برداشته بود کمترین تاثیری رویش نداشت. اصرار دخترک بر نشان دادن انگشت اشاره و گذاشتن در دهان بیشتر شده بود. نمی فهمیدم چه می خواهد. به فکرم رسید که شاید منظورش خوردن کمی از غذای من باشد. یک دانه سیب زمینی سرخ کرده بردم سمت صورتش ولی  با پشت دست روی زمین انداخت. چیزهایی می گفت. شاید به همان زبان عالم زر که دیگر یادم رفته بود. احتمالا فوحش هم میداده که چرا نمی فهمم زبانش را و یا چرا یادم رفته زبان مادری ام را.
 حواسم را جمع کردم که چه ارتباطی بین انگشت اشاره و دهان وجود دارد. توی افکارم کمی گشتم و یک چیز دیگر یافتم. شاید می خواهد ببوستم؟ با خنده زیر لب گفتم: شنیده بودم دخترای امروزی زود به بلوغ فکری میرسن اما دیگه نه تو سن و سال تو.
ولی چاره ای هم نداشتم معتاد صدای خنده هایش شده بودم. حتی به قیمت نظاره کردن چشمهای بزرگتر. صورتم را نزدیک لبانش کردم آنقدر که دم و بازدم سریعش را روی گونه هایم حس می کردم. دخترک کمی مات مانده بود و بعد از چند ثانیه اصرار من بر نگه داشتن گونه هایم در کنار لبش، دو دستش را بالا آورد و چنان کوبید روی سرم که از درد دستش گریه اش بلند شد. گفتم خاک بر سرت دختر. نمی بوسی چرا میزنی . بیچاره شوهرت. از حالا که اینی وای به حال چند سال دیگرت... مرد میان سال هم با نگاهی ابراز معذرت خواهی کرد. و با چند بار بالا و پایین انداختن دخترک در بغلش دوباره آرامش کرد. دخترک هم سرش را ول کرد روی شانه پدر . سرم را بردم پایین و دوباره کمی ادا دراوردم اما دخترک اعتنایی نمی کرد.ای کاش می دانستم که آرزوی الانش از دنیای آدم گنده ها چیست که برایش براورده کنم. به هر قیمتی. اما نمی فهمیدم. غذایم هم تقریبا تمام شده بود. لقمه آخر انگار زهر مار بود که با زور نوشابه فرستادمش پایین. نگاهی به موهای ول شده روی شانه مرد میان سال خجالت زده ام می کرد. بلند شدم. از صدای حرکت صندلی دخترک متوجه خیال رفتنم شد. سرش را بلند کرد. توی صورتش نگرانی موج میزد. انگار تمام غصه های عالم در دل کوچکش خانه کرده اند. لبانش نشان می داد بزحمت دارد بغضش را نگه می دارد که دوباره پرتابهای توی بغل پدرش را تحمل نکند. با نا امیدی و التماس دوباره انگشت اشاره اش را بطرف صورتم گرفت و بعد هم در دهانش گذاشت. دیگر نمی توانستم تحمل کنم . احساس گناهی مثل همان گناه های دنیای آدم گنده ها داشت بیچاره ام می کرد.  بسرعت به سمت درب خروج رفتم. سنگینیه فشار بدرقه چشمان دخترک را به خوبی روی شانه هایم احساس می کردم. در را که باز کردم صدای گریه اش بلند شد. اما بهتر دیدم با همان پرتابهای توی بغل پدرش آرام شود.
عرض خیابان را بدون توجه به بوقهای ممتد و داد و بیدادهای راننده ها رد کردم. باید زودتر از آنجا دور می شدم. اولین اتوبوس را بدون توجه به مقصد سوار شدم و روی صندلی کنار پنجره تنم را ول کردم. نگاهم رابه بیرون شیشه  پرتاب کردم و سرم را گرم دنیای آدم بزرگها که شاید یادم برود انگشت کوچک اشاره اش. شیشه تمیز بود. آنقدر سابیده بودندش که راحت می توانستم مثل آینه خودم را در آن ببینم. و دیدم...
 دیدم آنچه را که دخترک آنهمه نگرانش بود.  انگشت اشاره ام را بالا آوردم. لکه سس گوجه فرنگی را از چانه ام گرفتم و توی دهانم گذاشتم.

با تصرف و تلخیص !‌

نظرات 10 + ارسال نظر
**مریم دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:54

کشته شدم تا اخرش فهمیدم.

خنده تلخ سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:26 http://entezar1172.blogfa.com

یاهو
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام
نمیدونم چه سریه در این نامها و نشانها
غریب اشنا... ممنون از مطلب زیباتون
من اینجور مواقع فقط میگم:
...
پایدار و برقرار باشید
التماس دعا-یاحق

آصره سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 19:50

سلام ...
می بینم که مطلب اندکی طولانی هست و دیگه دیگه ...
(نیشم بیش از این باز نمی شه)‌ ...
موفق باشی ..
زت مستدام ...

فرفور خان! سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 20:07 http://www.faarfoor.blogsky.com

هی من میگما..من اول اول تر از همه خونده بودم...منتها گذاشتیم دوستان اول نظر بدن دلشون خوش شه! ( نیش تا یه نمه مونده به بنا گوش! )..خشنگ بود!...یا علی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 23:25

eival weblog age eshghet keshid ye sari ham be man bezan
free downloads only for u

امینه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 13:17

سلام قشنگ بود تا انتهای مطلب حدس های مختلفی زدم ولی به این مساله اصلا فکر نمیکردم دنیای بچه ها دنیای قشنگی است که برای وارد شدن به اون باید مثل بچه بود .

خنده تلخ جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 18:11

سلام

خنده تلخ یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:17 http://entezar1172.blogfa.com

یاهو
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام رحلت جانسوز امام عاشقان را تسلیت عرض میکنم
التماس دعا-یاحق

من دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:41 http://volvofh.blogfa.com/

سلام

خوبی

دوست عزیز یک سری هم به ما بزن

مژگان جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:53

سلام مطلب انگشت اشاره اصلا جالب نبود ولی موزیک وبلاگ واقعا قشنگه





جمعه۱۹ خردادماه سال ۱۳۸۵ ساعت ۱۰

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد